مسیر زندگی آدم گاه با اتفاقی کوچک به کلی تغییر می کند اگر همه چیز به حالت عادی پیش می رفت،من همراه حسن اسکندری و بقیه بچه های گردانمان به اردوگاه اسرا منتقل می شدیم.اما...
برای مطالعه به ادامه مطلب مراجعه کنید
مسیر زندگی آدم گاه با اتفاقی کوچک به کلی تغییر می کند اگر همه چیز به حالت عادی پیش می رفت،من همراه حسن اسکندری و بقیه بچه های گردانمان به اردوگاه اسرا منتقل می شدیم.اما...
برای مطالعه به ادامه مطلب مراجعه کنید
اولین روز های سال 1361 بود. در حالی که از مقابل ساختمان بسیج جیرفت رد می شدم.فکر می کردم چطور باید عقب افتادگی تحصیلی را جبران کنم و خودم را به هم کلاسی ها برسانم. در همین حال صدای آهنگران مثل آهن ربایی قوی مرا از خیابان فرمانداری تا پشت میز برادر نوزایی فرمانده بسیج کشاند...
به ادامه مطلب مراجعه کنید
پی در پی صدای ضربه های همسایه ها (دکترها و مهندس ها)را بر دیوار سلول می شنیدم که با نگرانی می پرسیدند: چرا جواب نمی دهید. می خواستم بگویم: سرمان شلوغ است و سرگرم مردنمان هستیم.در بهتی مالیخولیایی فرو رفته بودم.به هر طرف نگاه می کردم نه بوی مرگ می داد و نه بوی زندگی ...سرم بزرگ تر از تنم شده بود. دیگر توان کشیدن آن را نداشتم. کاسه ی سرم خالی شده بود و صداها مثل سنگ ریزه هایی بودند که در ظرفی خالی این طرف و آن طرف می شدند...همه همدیگر را می شناختند و به هم نشان می دادند و سلام و خوشآمد می گفتند.دیگر استخوان هایم از اینکه روی زمین سرد و نمور افتاده بود تیر نمی کشید و درد نمی کرد.چشم هایم همه چیز را زیبا تر ا زهمیشه می دید.افق نگاهم دور و دورتر ها را می دید.راه که میرفتم دیگر سفتی زمین را زیر پایم حس نمی کردم.همه جا رنگ داشت نه از جنس رنگ هایی که از ان ها خاطره داشتم. مور مور بدنم تمام شده بود.نفس هایم راه خود را پیدا کرده بودند.سوار بر کالسکه از باغی عبور کردم که گل هایش آشنا بود اما بزرگتر از باغ حیاطمان بود. مرا با کالسکه در آن می گرداندند...
پیشنهاد میکنم این کتاب زیبا رو مطالعه کنید
فکر می کردم برای نوشتن کافی است کاغذ و قلم در اختیارم باشد اما وقتی هر دو ابزار مهیا شد،گویی توانم را برای تحریر از دست داده بودم آنگاه بود که دریافتم کلمات در جوهره ی احساس جان می گیرند و به جوشش می آیند و روی هم می لغزند تا کنار هم قرار گیرند.
سال ها بود سنگینی کلمات را برشانه می کشیدم و هر روز خسته تر و خمیده تر می شدم.یک روز که قدم زنان با این کوله بار سنگین از پیاده رو خیابان وصال می گذشتم...
به آقای مرتضی سرهنگی گنجینه ی معرفتی شهدا،جانبازان و آزادگان برخوردم.از حال من پرسید. گفتم:هرچه می روم و هرچه می گذرد ،این بار سبک نمی شود.
گفت :باری که روی شانه های توست فقط از آن تو نیست.باید آن را آهسته و آرام زمین بگذاری و سنگینی آن را با دیگران تقسیم کنی.آنوقت این خاطرات مانند مدال افتخاری در گردن همه ی زنان کشورمان خواهد درخشید.
راه را آغاز کردم اما هر بار که به نفس نفس می افتادم می گفت:راه کوتاه و سهل شده.به مقصد نگاه کن،آرزو ها قشنگ نیستند،این فاصله ی رسیدن به آرزوهاست که قشنگ است.آقای سرهنگی!شما مسیر را برای من سهل ، کوتاه و زیبا کردید. تدوین این کتاب را مدیون راهنمایی های شما هستم و همیشه سپاسگزار شما خواهم بود.
حالا سبک شده ام و می توانم پرواز کنم{1}
{1}. کتاب من زنده ام .خاطرات دوران اسارت به قلم معصومه آباد ص5/6
شب شد و ما برای دیدن موش ها به کمین نشستیم.دیدیم به به ،نه یکی و دوتا و نه ده تا!! پس اینجا خانه ی موش هاست.موش ها به حضور ما اهمیتی نمی دادند.همه یک اندازه و ریز بودند.بعضی گوشه ی پتو را می جویدند و بعضی هم گوشه ی کفش هایمان را به دندان گرفته بودند.بی وجدان ها طنابمان را هم جویده بودند.اینکه چطوری یکی از آن ها در کاسه ی خورش افتاده بود.برایمان زنگ خطر جدی بود.روز بعد در را کوبیدیم و گفتیم:...
به ادامه مطلب مراجعه کنید.