فکر می کردم برای نوشتن کافی است کاغذ و قلم در اختیارم باشد اما وقتی هر دو ابزار مهیا شد،گویی توانم را برای تحریر از دست داده بودم آنگاه بود که دریافتم کلمات در جوهره ی احساس جان می گیرند و به جوشش می آیند و روی هم می لغزند تا کنار هم قرار گیرند.
سال ها بود سنگینی کلمات را برشانه می کشیدم و هر روز خسته تر و خمیده تر می شدم.یک روز که قدم زنان با این کوله بار سنگین از پیاده رو خیابان وصال می گذشتم...
به آقای مرتضی سرهنگی گنجینه ی معرفتی شهدا،جانبازان و آزادگان برخوردم.از حال من پرسید. گفتم:هرچه می روم و هرچه می گذرد ،این بار سبک نمی شود.
گفت :باری که روی شانه های توست فقط از آن تو نیست.باید آن را آهسته و آرام زمین بگذاری و سنگینی آن را با دیگران تقسیم کنی.آنوقت این خاطرات مانند مدال افتخاری در گردن همه ی زنان کشورمان خواهد درخشید.
راه را آغاز کردم اما هر بار که به نفس نفس می افتادم می گفت:راه کوتاه و سهل شده.به مقصد نگاه کن،آرزو ها قشنگ نیستند،این فاصله ی رسیدن به آرزوهاست که قشنگ است.آقای سرهنگی!شما مسیر را برای من سهل ، کوتاه و زیبا کردید. تدوین این کتاب را مدیون راهنمایی های شما هستم و همیشه سپاسگزار شما خواهم بود.
حالا سبک شده ام و می توانم پرواز کنم{1}
{1}. کتاب من زنده ام .خاطرات دوران اسارت به قلم معصومه آباد ص5/6