خرمشهر بودیم!
شب عملیات کربلای پنج بود.بعضی از بچه ها پتوهاشونو پهن می کردن و خودشونو میزدن به خواب.وقتی کسی می خواست از رو پتو رد بشه، پتو رو از زیر پاهاش می کشیدند.طرف! چارچرخش می رفت هوا و با کمر می خورد زمین .اونوقت سنگر پر از خنده ی بچه ها می شد
حاج ابراهیم،قلیونشو آماده کرد و همین طور که پک می زد و دودشو بیرون می داد داخل سنگر شد و گفت: مثل این منصور و غلام حسین باشید.من از اینا مظلوم تر و آروم تر ندیدم. اگه همه مثل اینا باشند دنیا خوب میشه .داشت تعریفشونو می کرد و می رفت که رسید رو پتو هاشون.ابراهیم چشمک زد و غلام حسین و منصور پتو رو کشیدن.پاهای حاج ابراهیم رفت تو هوا!یوسفی داد زد: چشم نخوری حاج ابراهیم!اینا آروم بودن؟!
حاج ابراهیم بلند شد؛دودستی کمرشو گرفت.زل زد به منصور و غلام حسین و گفت:تعریفتون کردم پرو شدید!ها!و بعد حمله کرد و افتاد به جونشون و تا می خوردن زدشون و گفت: حالا پتو بکشید!
حاج ابراهیم می زد و بچه ها تشویقش می کردند.