پی در پی صدای ضربه های همسایه ها (دکترها و مهندس ها)را بر دیوار سلول می شنیدم که با نگرانی می پرسیدند: چرا جواب نمی دهید. می خواستم بگویم: سرمان شلوغ است و سرگرم مردنمان هستیم.در بهتی مالیخولیایی فرو رفته بودم.به هر طرف نگاه می کردم نه بوی مرگ می داد و نه بوی زندگی ...سرم بزرگ تر از تنم شده بود. دیگر توان کشیدن آن را نداشتم. کاسه ی سرم خالی شده بود و صداها مثل سنگ ریزه هایی بودند که در ظرفی خالی این طرف و آن طرف می شدند...همه همدیگر را می شناختند و به هم نشان می دادند و سلام و خوشآمد می گفتند.دیگر استخوان هایم از اینکه روی زمین سرد و نمور افتاده بود تیر نمی کشید و درد نمی کرد.چشم هایم همه چیز را زیبا تر ا زهمیشه می دید.افق نگاهم دور و دورتر ها را می دید.راه که میرفتم دیگر سفتی زمین را زیر پایم حس نمی کردم.همه جا رنگ داشت نه از جنس رنگ هایی که از ان ها خاطره داشتم. مور مور بدنم تمام شده بود.نفس هایم راه خود را پیدا کرده بودند.سوار بر کالسکه از باغی عبور کردم که گل هایش آشنا بود اما بزرگتر از باغ حیاطمان بود. مرا با کالسکه در آن می گرداندند...
پیشنهاد میکنم این کتاب زیبا رو مطالعه کنید