اولین روز های سال 1361 بود. در حالی که از مقابل ساختمان بسیج جیرفت رد می شدم.فکر می کردم چطور باید عقب افتادگی تحصیلی را جبران کنم و خودم را به هم کلاسی ها برسانم. در همین حال صدای آهنگران مثل آهن ربایی قوی مرا از خیابان فرمانداری تا پشت میز برادر نوزایی فرمانده بسیج کشاند...
به ادامه مطلب مراجعه کنید
.توی ساختمان بسیج حال و هوای خاصی وجود داشت. بچه های جبهه رفته با صورت های نورانی خود به دیگران انرژی مثبت می دادند.لحن سرشار از ادب و متانت ،وقار و سنگینی ، و لب های متبسمشان را که میدید می گفتی برای کار کوچچکی از بهشت به شهر آممده اند و الان است که برگردند.آهنگران می خواند: سر راهم مگیر مادر،مکن تو التماس دیگر، که دارم می روم جبهه. به یاد مادرم افتادم و بغض شیرینی د رگلویم نشست. آن طرف تر توی حیاط ماشین هایی می آمدند و می رفتند.راننده ها در تکاپو بودند. توی سالن ساختمان بسیج صحبت از جبهه و اعزام بود. اعزام کلمه ای بود که آن روزها هزاران معنی داشت؛معنی خداحافظی معنی مادر معنی عملیات معنی شهادت و خیلی معانی دیگر.شنیدن واژه اعزام آدم را تکان می داد. وقتی می شنیدی فردا اعزامه همه آن معانی در ذهنت ردیف می شد .می دیدی که ایستاده ای جلوی مادرت و می گذاری دستان مهربانش را دور گردنت حلقه کند و مادرانه ترین بوسه های دنیا را روی صورتت بگذارد. خودت را غرق تفنگ و قطار فشنگ و نارنجک می دیدی و دست آخر تابوت خودت را که روی دست مردم شهر می چرخد.باشنیدن کلمه اعزام همه این تصاویر می ریخت توی کله ادم.
کتاب آن بیست و سه نفر نوشته احمد یوسف زاده ص37