مسیر زندگی آدم گاه با اتفاقی کوچک به کلی تغییر می کند اگر همه چیز به حالت عادی پیش می رفت،من همراه حسن اسکندری و بقیه بچه های گردانمان به اردوگاه اسرا منتقل می شدیم.اما...
برای مطالعه به ادامه مطلب مراجعه کنید
اما وقتی فیلم اسرای ایرانی که در بصره با نان و سیب پذیرایی می شند،تلویزیون دولتی عراق پخش می شود،از قضا صدام حسین رئیس جمهور عراق پای تلویزیون می نشیند.پخش تصویر چند اسیر نوجوان ایرانی که من هم یکی از آن ها بودم،صدام را به صرافت می اندازد به حیله ای دست بزند.فرمان می دهد اسرای کوچک را به اردوگاه نفرستند!در فاصله ای که عکس گرفتم و پرونده ام تکمیل شد و رفتم برای مصاحبه با فواد و برگشتم به زندان دستور صدام به رئیس زندان ابووقاص رسیده بود او اسرای کم سن و سال را به مدد عکس و مشخصات پرسنلی شان،که در پرونده ها موجود بود،شناسایی کرده و اسم هایشان را در لیستی جداگانه نوشته بود.وقتی به زندان برگشتم از لابه لای اسرا به زحمت خودم را به حسن رساندم و کنارش جایی پیدا کردمو نشستم.حسن پرسید:کجا بودی؟ گفتم :تکمیل پرونده گفت:من هم رفتم .ولی تو اونجا نبودی.چرا این قدر طول کشید؟ حرف را عوض کردم تا متوجه کتک خوردنم نشود.اما چند لحظه بعد وقتی ناخوداگاه آستینم کمی بالا رفت،حسن با کنجکاوی مچ دستم را گرفت و آستینم را بالا زد.من هم مثل او برای اولین بار آثار کابل را روی ساق دست هایم دیدم؛خطوط درهم ریخته کبود که بی هیچ نظمی روی ساعد و بازو هایم رسم شده بود.همه چیز لو رفت.چشمان حسن پر از اشک شد.سرم را روی سینه اش فشرد و گفت :نامردا زدنت؟گفتم بدجوری.حسن پیراهنم را بالا زد.چند نفر از اطرافیان با دیدن پشتم،که سیاه شده بود اه کشیدند و عراقی ها را لعنت کردند.
کتاب آن بیست و سه نفر نوشته احمد یوسف زاده ص162